گفته بودم که بروی! 

که آسوده تر بروی، باخیال راحت تر.....

برای تو چه فرقی میکند که یکی مثل من جابزند...لنگ بزند...

برای من هم دیگر فرقی نمیکند..

بیخیال همه چیز شدم...

حتی بیخیال تو ، که همه داروندارم بودی....تمام من ، همه ی من....

بازهم میگویم که آسوده برو، قول میدم که حتی اسمی، و یادی ازتو دیگر نکنم...

امروز 17  اسفند ۹۵ ، مریض احوال بودی وتمام بدنت به یکباره خون.... 

همه  به خاطر من بود این احوالات و....تو 

این چه سری ست که نمیتوانی بیخیالم بشوی ؟؟؟؟!!!!!!!

.

.

شاید اتمام حجتی باشدبرایم که در آن دنیا هیچ گله و شکایتی دیگر از خدا نداشته باشم...

خدا عاقبتم را ختم به تو بکند ....انشالله